دستگیری منصوره بهکیش تکذیب شد

 

ظاهراً خبري مبني بر دستگيري اينجانب به اشتباه در برخي سايت هاي خبري درج شده است كه آن را تكذيب مي كنم. خواهشمندم تكذيب خبر را هر جه سريعتر درج نماييد.

 

ساعت 9 صبح به خاوران رفتيم. در آنجا مأموران امنيتي با نرده جلوي خيابان منتهي به گورستان خاوران را مسدود كرده بودند و اجازه ورود به ما را ندادند. اين محروميت از برگزاري مراسم ما را به شدت ناراحت و خشمگین كرده بود و دلمان مي خواست كاري كنيم. تصميم گرفتيم همانجا روي ﺗﭙﻪ اي به ياد عزيزانمان گل هايي بگذاريم. اين كار كمي آراممان كرد و سبس تصميم گرفتيم به بهشت زهرا برويم. در بهشت زهرا ابتدا به قطعه 33 رفتيم. ولي به محض پیاده شدن، مأموران اطلاعات و آگاهی دور ماشين را گرفتند. از من مدارك خواستند و گواهينامه خود را به آنها نشان دادم كه آن را گرفتند و ماشين را تفتيش كردند. بيشتر به دنبال موبايل و دوربين بودند. گفتم موبايل و دوربين همراه ندارم. گفتند كه ماشين بايستي به پاركينگ منتقل شود. اعتراض كرديم و علت را جويا شديم. گفتند كه شما در جاده خاوران روي ﺗﭙﻪ گل گذاشته و عكس گرفته ايد و حالا هم به بهشت زهرا آمده ايد! گفتم مگر بهشت زهرا آمدن و گل گذاشتن هم ممنوع شده است؟

بالاخره پس از تماس هاي مكرر با بي سيم تصميم گرفتند كه ما را به دادستاني بهشت زهرا نزد آقاي صادقي فر ببرند. افسر آگاهی سوار ماشين ما شد و به اتفاق آنجا رفتيم. من گفتم آقاي صادقي فر آشناي قديمي است! چون چندين بار براي پیگیری مسأله بازسازي و تخريب خاوران نزد ايشان رفته ايم و جوابي هم دريافت نكرده ايم. آنجا كمي منتظر مانديم. در نهايت مشخصات همراهان را گرفتند و گفتند كه برويد. براي دريافت گواهينامه نيز با شما تماس گرفته مي شود. ما بيرون آمديم و سوار ماشين شديم و به قطعه 16 سر خاك پدرم رفتيم كه قبل از سوار شدن، متوجه شدم پلاک جلوي ماشين كنده شده است. دوباره به دادستاني باز گشتيم و به قسمت كلانتري كه پهلوي دادستاني بود رفتيم و گفتند كه آنها كاري نداشته اند و از اطلاعات كنده اند و به شهرري مي برند. ما هم پس از گرفتن رسيد با دلي پرخون و چشماني پر از اشك به خانه بازگشتيم و در راه بازگشت در ماشين به ياد عزيزانمان سرودهايي از زندان را خوانديم. امشب در سر شوري دارم و ... ، من براي عوض شدن جو شروع به خواندن شعر " رفتم، رفتم" مرضيه كردم، بلافاصله مادر پناهي گوشهايش را گرفت و رنگش عوض شد، گفتم چه شد؟ گفت اين شعر را نخوانيد حالم بد مي شود. گفتم چرا؟ گفت مهرداد شب آخري كه رفت اين شعر را برايم خواند و گفت شام آخر است. او تصميم نداشت با ما به خاوران بيايد چون او را هم كه حدود هشتاد و چند سال دارد احضار كرده و گفته بودند به خاوران نرود ولي امروز صبح به من زنگ زد و گفت من اگر نيايم ديوانه مي شوم. گفتم مگر تصميم نداشتيد كه نياييد؟ گفت نه سه شب است كه درست نخوابيده ام و ديشب تا صبح بيدار بودم و سه بار حافظ را باز كردم كه هر سه خوب آمد.

 

يادشان گرامي باد

 

منصوره بهكيش

6/6/1388